معنی از بیخ کندن

لغت نامه دهخدا

بیخ کندن

بیخ کندن. [ک َدَ] (مص مرکب) برانداختن. نابود کردن:
من براز باغ امیدت نتوانم بخورم
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
سعدی.


بیخ

بیخ. (اِ) اصل و ریشه و قاعده و بنیان. بن. ریشه. پایه.زیر. مقابل شاخ. فرع. (یادداشت بخط مؤلف). بن. اصل. اساس. ریشه ٔ گیاه عموماً و ریشه ٔ اصلی گیاه و درخت که بزرگتر از ریشه های دیگر است خصوصاً:
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیار شاخ.
دقیقی (یادداشت بخط مؤلف).
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.
فردوسی.
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار.
فردوسی.
تا جهان باشد شادی کن وخرم زی
بیخ انده را یکسر ز جهان برکن.
فرخی.
چون زلف خوبان بیخ او پرگره
چون جعد خوبان شاخ او پرشکن.
فرخی.
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه رویین بود و شاخ طبرخون.
عنصری.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
(از لغت نامه ٔ اسدی).
گویی که حلال است پخته ٔ سکر
با سنبل و با بیخ رازیانه.
ناصرخسرو.
یکی را بیخ فضل و برگ علم و بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم.
ناصرخسرو.
بر آن بیخی که آنرا کفر شاخ است
ببر شاخی که آنرا کفر بار است.
مسعودسعد.
تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی و بسیار بیخها اندرزمین پراکنده. (مجمل التواریخ). بسر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخه ها را دایم بی فتور می بریدند. (کلیله و دمنه).
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و نردم.
سوزنی.
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
برکنم از زمین دل بیخ عمل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم دریغ من.
خاقانی.
ز سفلگان شتردل مدار مردی چشم
که نیشکر بنروید ز بیخ اشتر غاز.
ظهیرالدین فاریابی.
از بیخ ارغون شاخ زعفران رستست. (سندبادنامه).
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ.
نظامی.
چو عیسی هرکه دارد توتیایی
ز هربیخی کند دارو گیاهی.
نظامی.
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صدبرگ دست.
(مثنوی چ کلاله ٔ خاور ص 298).
وگر پند و بندش نیاید بکار
درخت خبیث است بیخش برآر.
(سعدی).
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ.
سعدی.
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت.
سعدی.
فعل بد نیست کار مرد اصیل
فعل هرکس به اصل اوست دلیل.
مکتبی.
هرکسی را بود نشان پدر
همچو بیخ خود است شاخ شجر.
مکتبی.
- از بیخ بکندن یا برکندن، از ریشه درآوردن. یا بیرون آوردن ریشه ٔ درخت از خاک:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور.
لایق نبود ز بیخ برکندن
شاخی که بدست خویش بنشانی.
جمال الدین عبدالرزاق.
درختی که عمری برآمدبلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.
امیرخسرو دهلوی.
- || یکسره از میان بردن. نیست کردن. نابود کردن. از بن برانداختن. استیصال. (یادداشت بخط مؤلف):
ای باد فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری.
ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).
و آنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش.
ناصرخسرو.
هرکجا ظلم رخت افکنده است
مملکت را ز بیخ برکنده است.
سنایی.
بقایای اهل فساد را به تیغ درآورد و همه را از بیخ برکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 406).
عاشقان را ز بیخ وبن برکند
آتش عشقت از توانایی.
عطار.
- بیخ زدن، ریشه دواندن. ریشه دار شدن.
- بیخ زده، بیخ برکنده. ریشه قطع شده:
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او بچار میخ زده.
نظامی (هفت پیکر ص 26).
- بیخ کردن، ریشه دواندن. (آنندراج):
درخت کرم هرکجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او.
سعدی (از آنندراج).
- بیخ گرفتن، ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن. ریشه کردن. رستنی.
|| اصل. (ترجمان القرآن). بن. اساس. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید بمعنی اصل و با لفظ برکندن ترجمه ٔ استیصال و با لفظ نشاندن از عالم نهال نشاندن و با لفظ زدن و کردن بمعنی ریشه دواندن مستعمل است. (آنندراج):
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که از خوان دونان صلایی نیابی.
خاقانی.
- از بیخ منکر شدن، مجازاً بالتمام انکار کردن و حاشا کردن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- از بیخ عرب شدن، بکلی انکار کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- بیخ بر شدن، نابود شدن. نیست شدن. تمام شدن.یکباره نابود شدن. بیخ برشدن مرضی، یکسره از میان رفتن آثار بیماری. به تمام بیماری یا مرضی را از بین بردن: آنقدر دوا باید خورد تا مرض بیخ بر شود.
- بیخ پیدا کردن کاری، دوام یافتن آن. استمرار آن. مشکل و پیچیده شدن آن، فیصله نیافتن آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بیخ زدن درد و غم، غمگین شدن. دردمند شدن:
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
که شباروزی چو ذکر تو در نشو و نماست.
انوری (از آنندراج).
- بیخ عمر کسی را کندن، نیست و نابود کردن. کشتن و نابود کردن: هرکجامیرسید ولایت او به هیبت قهر متلاشی میکرد و بیخ عمر آنها میکند و میسوزانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
یکی گفت شاهابه تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن.
سعدی.
- بیخ کسی را برداشتن، او را نابود کردن. نیست کردن:
ترا که رحمت داد است و دین بشارت باد
که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.
سعدی.
- بیخ کسی را کندن، نابود کردن. نیست کردن:
من بر از باغ امیدت نتوانم بخورم
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
سعدی.
- بیخ گرفتن، ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن.
- || مجازاً جای گرفتن. خانه کردن. استوار نشستن:
سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم.
سعدی.
- بیخ و بن برافکندن، از بنیاد و اساس نیست کردن:
دل بسر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیار برافکند.
خاقانی.
- بیخ و بن بکندن، از ریشه درآوردن. نابود کردن. نیست کردن:
بداور گه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
(ویس و رامین).
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکند.
خاقانی.
- بیخ و بند کردن، مانع و رادع و سد و بند قرار دادن: بر هر دربی حربی از سرگرفتند و در هر بندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی).
|| نژاد. دودمان. پشت. نسل. دوده. بنیاد. اصل. بن:
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
ترا داد فرزندرا هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو برجهد.
فردوسی.
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان.
فردوسی.
سپاس مر خدای را که برگزیده ٔ امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شدنهالش و قرار گرفت اساسش و محکم شد بیخش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
بزخم تیر غزا بیخ کافران برکند
چو دید روی علی را و حال پیغمبر.
ناصرخسرو.
اندیشه کن ز قلمهای ایزدی
در نطفه ها و خایه ٔ مرغان بیخ و حب.
ناصرخسرو.
اگر نامدی او بفریاد تو
بدی گم کنون بیخ و بنیاد تو.
اسدی.
|| انتها. کنج.
- بیخ گوش، انتهای گوش.
- بیخ گوشش زرد است، بمعنی قرمساق. و شریر و فتنه انگیز است. (آنندراج).
|| معنی. مقصود. مراد:
بدانست بهرام آذر مهان
که این پرسش شهریار جهان
چگونه است و آنرا پی و بیخ چیست
کزان بیخ ما را بباید گریست.
فردوسی.
- بیخ سخنی یا مطلبی، معنی آن. (یادداشت بخط مؤلف).


کندن

کندن. [ک َ دَ] (مص) حفر کردن زمین و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). حفر کردن و کافتن و کاویدن. (ناظم الاطباء). از: «کن » + «دن » (پسوند مصدری). پهلوی، کندن، ایرانی باستان، «کن » (کندن، حفر کردن)... پارسی باستان و اوستا «کن ». پهلوی نیز، «کنتن » (بندهش). هندی باستان، «کهن »، «کهنتی ». کردی، «کنن ». افغانی، «کندل ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). حفر کردن، چنانکه زمین و چاه و گور را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مرد دینی رفت و آوردش کُنَند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو بند روان بینی و رنج تن
به کانی که گوهر نیابی مکن.
فردوسی.
از سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
فرخی.
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمورطلی پیوندند.
منوچهری.
و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی. (نوروزنامه).
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی.
تا چند کنی کوهی کو را نبود گوهر
در کندن کوه آخرفرهاد نخواهی شد.
خاقانی.
و آن چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را در آن چه افکندن.
نظامی.
- کندن چاه و چاه کندن برای کسی، آن است که برای گرفتاری و در بند افکنی کسی مکر و فریبی به کار برد. (از آنندراج).
|| نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه پیکرش گوهرآکنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
|| خلع چنانکه جامه را از تن. مقابل پوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی بیشتر با مزید مقدم «بر» استعمال می شد. برآوردن. درآوردن. برکندن: یکی از شعرا پیش امیر دزدان برفت و ثنابر او بگفت فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. (گلستان).
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش.
سعدی (بوستان چ فروغی ص 329).
لایق سعدی نبود این خرقه ٔ تقوی و زهد
ساقیا جامی بده وین خرقه از تن برکنش.
سعدی.
|| جدا کردن چیزی که متصل به چیزی دیگر است. (فرهنگ فارسی معین). جدا کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدا کردن با قوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی گوشت کند این از آن آن از این
همی گل شد از خون سراسر زمین.
فردوسی.
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر.
فردوسی.
تهمتن به تیغ و به گرز و کمند
سران دلیران سراسر بکند.
فردوسی.
بجوشید ازدیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
رگها ببردشان ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان.
منوچهری.
تاشکمشان ندرم تا سرشان برنکنم.
منوچهری
|| کشیدن و از بیخ برآوردن. (فرهنگ فارسی معین). از بیخ برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (ناظم الاطباء). قلع. برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (از ناظم الاطباء) قلع. برآوردن از ریشه چون دندان و درخت و جز آن. بیرون کردن. برآوردن. بیرون آوردن از بن. برآوردن گیاه یا موی و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خشم آمدش و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1088).
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (از لغت نامه ٔ اسدی ص 386).
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از شعر من بکن به کنند.
ابوالعباس.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.
منطقی.
که کشت آن چنین پیل نستوه را
که کنداز زمین آهنین کوه را.
فردوسی.
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد نزد او شهریار.
فردوسی.
بگسترد گرد زمین داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را.
فردوسی.
دو چیزیش برکن دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.
عنصری.
نوش خور شمشیر زن دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن دشمن فکن مسکین نواز.
منوچهری.
طاوس بهاری را دنبال بکندند.
منوچهری.
از پای افاضل تو کنی خار زمانه.
منوچهری.
از تیغ به بالا بکند موی به دونیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری.
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی.
باباطاهر.
شاخ خوی بدتن گند است و زشت
بیخ خوی بد ز در کندن است.
ناصرخسرو (دیوان ص 75).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهان خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان ص 325).
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
هرکس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده به برکندن شارب.
سوزنی.
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند.
سعدی.
- امثال:
من می گویم مو ندارد او می گوید بکن. (مجموعه امثال چ هند).
|| چیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
چو باز را بکند بازدار، مخلب و پر
به روز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاه سار (از فرهنگ اسدی).
هر که زآن گل، گلی بخواهد کند
گویم آن گل، گل تو نیست مکن.
فرخی.
سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را برباید کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). || خراب کردن. (فرهنگ فارسی معین). خراب کردن بنای عمارت و خیمه. (ناظم الاطباء).ویران کردن:
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی.
دوبهره ز توران زمین کنده شد
بسا شهریار زمین بنده شد.
فردوسی.
همی سوخت شهر و همی کند جای
هر آنجا که اندر نهادند پای.
فردوسی.
قلعه ها کنده و بنشانده به هر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده به هر جای هنر.
فرخی (دیوان ص 144).
علی خراسان و ماوراءالنهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت وآن ستد کز حد و شمار بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 468). و دیوارها و شهرها کندن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). جهودان را از بیت المقدس آواره گردانید و هیکل بکند وبعد از آن چهل سال بزیست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52).
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.
سعدی.
- امثال:
ظالم پای دیوار خود را می کند.
|| خوابانیدن چادرها برای بردن به منزل یعنی مرحله ٔ دیگر. برداشتن و برچیدن خیمه ها و چادرها. مقابل زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آنگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند.
محتشم کاشانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| برداشتن برای جائی چنانکه کشتی یا کاروان. خطف. با تمام بنه و اثقال از جایی به جای دیگر شدن. چنانکه: کندن از بندری، حرکت کردن از آنجا. اقلاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): خدای تعالی چون آن فتح داده بود و شاه و لشکرگاه از آنجا برکنده بود با باغ هفت اَبَز آمده بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
|| بریدن. قطع کردن. دور شدن:
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش به یکباره.
خاقانی.
- دل کندن و دل برکندن از چیزی، دل برداشتن از آن. دل بریدن از آن. ترک گفتن و روی برگردانیدن از آن:
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم برآوردم از درد رنج.
فردوسی.
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 334).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
|| گریختن. (آنندراج). رمیدن. (غیاث). گریختن و فرار کردن. (ناظم الاطباء). || بر هم شدن. (آنندراج). بر هم پیچیده شدن. (ناظم الاطباء). || پوست برآوردن و مقشر کردن و سلخ کردن. (ناظم الاطباء). سلخ. بازکردن پوست. بیرون کردن پوست از گوسپندکشته و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجروح کردن. خراشیدن. شخودن:
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید.
فردوسی.
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش.
خاقانی.
|| بیرون دادن چنانکه جان را از تن: جان کندن.باد کندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیبهای این معنی شود.
- آب کندن، آب انداختن چنانکه ماست دست خورده.بیرون دادن آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- باد کندن، تیز دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- جان برکندن، قبض روح کردن، چنانکه ملک الموت: گفت توکیستی جواب داد که من ملک الموتم گفت چکار کنی گفت جان تو برکنم. (قصص الانبیاء ص 133).
- جان کندن، مردن. جان دادن. جان از تن بیرون دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جان کنم چون به فواق آیم و لرزم چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه.
خاقانی.
- || احاطه شدن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتار زحمت شدن. (ناظم الاطباء).
- کندن جان، مردن. جان دادن:
جان از ره کون کنی و سازی
در کندن جان کچول و کشمیر.
سوزنی.
گفتنش کندن جان است و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که نیاری با یاد.
اثیرالدین اومانی.
- کندن جان از تن کسی، کشتن او را:
تو گفتی ز تن جان ترکان بکند.
فردوسی.


بیخ گوشی

بیخ گوشی. [خ ِ] (ص نسبی) نجوی. آهسته سخن گفتن چنانکه دیگری نشنود.
- بیخ گوشی حرف زدن، بیخ گوشی صحبت کردن. بیخ گوشی گفتن. و رجوع به ترکیبات بیخ ذیل بیخ شود.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

فارسی به عربی

از بیخ کندن

استاصل، عقب


از بیخ بر کندن

استئصال


بیخ

عقب

فرهنگ عمید

بیخ

[مجاز] بن، ریشه، اصل،
(زیست‌شناسی) ریشه،
پایین‌ترین بخش هر چیز: بیخ دیوار،

فرهنگ معین

کندن

حفر کردن، جدا کردن، کشیدن و از بیخ برآوردن، جدا کردن چیزی که متصل به چیز دیگر است. [خوانش: (کَ دَ) [په.] (مص م.)]


بیخ

اصل، اساس، ریشه گیاه. [خوانش: (اِ.)]

گویش مازندرانی

بیخ

گردنه ی کیسه و جای گره زدن، زیر

فارسی به آلمانی

بیخ

Butte (f), Kolben (n), Stücksaß

فرهنگ فارسی هوشیار

بیخ

ریشه و اصل

معادل ابجد

از بیخ کندن

744

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری